سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسر مقدس

دلسوخته چهارشنبه 87/3/8 ساعت 10:57 عصر
دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
 از جمع پرکنده ی رندان جهانم
 در صحنه ی بازیگری کهنه ی دنیا
عشق است قمار من و بازیگر آنم
با آنکه همه باخته در بازی عشقند
بازنده ترین است در این جمع نشانم
ای عشق از تو زهر است به جامم
دل سوخت ،‌ تن سوخت ، ماندم من و نامم
 دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
از جمع پرکنده ی رندان جهانم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
 اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
 ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
 بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
 من زنده از این جرمم و حاضر به مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
 اما چه کنم ، عاشق این کهنه قمارم
 من در به در عشقم و رسوای جهانم
 چون سایه به دنبال سر عشق روانم
 او کهنه حریف من و من کهنه حریفش
سرگرم قماریم من و او ،‌ بر سر جانم
 باید که ببازم ، با درد بسازم
در مذهب رندان ، این است نمازم
 عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم

 


ادامه مطلب

نوشته شده توسط: رعد سیاه

عشق من چهارشنبه 87/3/8 ساعت 10:56 عصر

عشق من ، منو صدا کن
 منو از خودم رها کم
تو اجاق مرده ی دل
 آتشی تازه به پا کن
 تو منو از نو بنا کن
عشق من منو صدا کم
 قصمو بی انتها کن
 روبروت اینه بذار
 ابدیتی بنا کن
عشق من ، منو صدا کن
قصه ی نگفته ام من
 تو بیا روایتم کن
 از عذابم راحتم کن
 ای صدای تو نهایت
 راهی نهایتم کن
عشق من ، منو صدا کن
تو منواز نو بنا کن
 رهسپار قصه ها کن
 تو به خاسکتر نگاه کن
 آتشی تازه به پا کن
 ای بهار انتظارم
من زمین بی بهارم
 شوره زار انتظارم
چهره ی شکسته دارم
 جسم و جانی خسته دارم
به در ویرانه ی دل
 بغض قفل بسته دارم
عشق من ،‌ منو صدا کن
 منو از خودم رها کن
تو اجاق مرده ی دل
 آتشی تازه به پا کن
 تو منو از نو بنا کن
 عشق من ،‌ منو صدا کن
قصمو بی انتها کن
 روبروت اینه بگذار
 ابدیتی بنا کن
 عشق من ،‌منو صدا کن


نوشته شده توسط: رعد سیاه

فرشته چهارشنبه 87/3/8 ساعت 10:54 عصر
فرشته تصمیمش را گرفته بود.

پیش خدا رفت و گفت:

"
خدایا...می خواهم زمین را از نزدیک ببینم

.
اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.

دلم بی تاب تجربه ای زمینی است."

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت...

فرشته گفت:

"
تا بازگردم...بال هایم را اینجا می سپارم.

این بال ها در زمین چندان به کار من نمی ایند."

خداوند بال های فرشته را

بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:

"
بال هایت را به امانت نگاه می دارم

...
اما بترس که زمین اسیرت نکند...

زیرا خاک زمینم دامنگیر است..."

فرشته گفت:

"
باز می گردم...حتما باز می گردم.

این قولی است که

فرشته ای به خداوند می دهد."

فرشته به زمین آمد و

از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.

او هرکه را که می دید...به یاد می اورد.

..
زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.

اما نمی فهمید چرا این

فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت باز نمی گردند؟

روزها گذشت...و

با گذشت هر روز فرشته چیزی از یاد برد...و روزی رسید که

فرشته دیگر

چیزی از ان گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد...

نه بالش را نه قولش را...

فرشته فراموش کرد......فرشته در زمین ماند......

فرشته هرگز به بهشت بر نگشت...هرگز

نوشته شده توسط: رعد سیاه

درد چهارشنبه 87/3/8 ساعت 10:54 عصر

عشق درد منو توست این روزها

عشق نفرین مجنون بر زمانه است این روزها

عشق های دروغینی که ما ساخته ایم

خود ندانیم چه هست

اما

باز هم نامش عشق نهاده ایم

نا سزاست ار بگوئیم که ما  عشق ورز و باده مستیم

سزاوار نخواهد بود گر بگوئیم فرهاد کوه شکن ما هستیم

اگر این عشق بود عشق علی چه کاره است؟

گر تو معشوق شوی شاخه نبات چه کاره است؟

گر شبی تا نیمه شب پلکی به یاد یار بر هم نگذاریم


نوشته شده توسط: رعد سیاه

عشق را گدایی نکن چهارشنبه 87/3/8 ساعت 10:50 عصر

 

از بهار پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت تازه شکفته ام هنوز نمیدانم از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت درگرمای وجودش غرقم نمیدانم از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت در هزار رنگ آن باخته ام نمیدانم از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت سرد است و بی رنگ


نوشته شده توسط: رعد سیاه

قطار خوشبختی چهارشنبه 87/3/8 ساعت 10:44 عصر

در ایستگاه قطار به انتظار نشسته ام. می گویند قرار است قطار خوشبختی بیاید. سالهاست که

در این ایستگاه به ریل های زندگی چشم دوخته ام تا ببینم چه موقع چرخ های قطار خوشبختی بر روی این ریل ها خواهد لغزید.

صدای سوت قطار می آید و کم کم قطار را می بینم، می گویند قطار زندگی است، سفید، سفید، سفید.

صدای گریه نوزادی با صدای سوت قطار به گوشم می رسد، نوزاد اولین نفس عشق را در قطارمی کشد،

به سرعت باد از کنارم می گذرد و من به انتظارنشستم. باز صدای سوت قطار سکوت مرا می شکند،

می گویند قطار عشق است.

قطار می رود ...


نوشته شده توسط: رعد سیاه

در قفسم چهارشنبه 87/3/8 ساعت 10:43 عصر

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید  ...

                                             قفسم برده به باغی و دلم شاد کند ... 

چه مغرورانه اشک ریختیم چه مغرورانه سکوت کردیم چه مغرورانه التماس کردیم چه مغرورانه از هم گریختیم غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم هدیه خداوند را از هم پنهان کردیم...

 در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تورا می بوسند طناب دار تورا می بافند (مردمی که صادقانه دروغ میگویند)

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست. لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی
یا گلویش را با آن بشکافی. پرهایش را بزن... خاطره پریدن با او کاری می کند که
خودش را به اعماق دره ها پرت کند ...


نوشته شده توسط: رعد سیاه

<      1   2      

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
36169


:: بازدیدهای امروز ::
1


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

پسر مقدس

:: لینک به وبلاگ ::

پسر مقدس


:: آرشیو ::

سری اول
سری دوم
سری سوم
پاییز 1387
بهار 1387
دی 1387
مهر 1387



:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو