سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسر مقدس

دوستت دارم پنج شنبه 87/12/22 ساعت 7:44 عصر

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

سکوت را فراموش می کردی

 

تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کرد

 

 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

چشمهایم را می شستی

 

و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی

  

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

نگاهت را تا ابد بر من می دوختی

 

تا من بر سکوت نگاه تو

 

رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم

 
 

ای کاش می دانستی

 

ای کاش

 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

هرگز قلبم را نمی شکستی

 

گر چه خانه ی شیطان شایسته ی ویرانی است

 

 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

لحظه ای مرا نمی آزردی

 

که این غریبه ی تنها , جز نگاه معصومت پنجره ای

 

و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد

 

 

ای کاش می دانستی

 

ای کاش

 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

همه چیز را فدایم می کردی

 

همه آن چیز ها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای

 

و سال ها برایش گریسته ای

 

 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی

 

غرورت را ...... قلبت را ...... حرفت را

 

 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

دوستم می داشتی

 

همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد

 

 

کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

و مرا از این عذاب رها می کردی

 

 

ای کاش تمام اینها را می دانستی

 

ای کاش ....



نوشته شده توسط: رعد سیاه

تقدین به تنها عشقم پنج شنبه 87/12/22 ساعت 7:42 عصر

آخه من هیچی ندارم که نثارت بکنم
                                                تا فدای چشمای مثل بهارت بکنم

می درخشی مثل یه تیکه جواهر توی جمع
                                     من می ترسم عاقبت ، یه روز قمارت بکنم

من مثل شبای بی ستاره سرد و خالیم
                                 خب می ترسم جای عشق ، قصه و رؤیا بکنم

تو مثل قصه پر از خاطره هستی ، نمی خوام
                                           منه بی نشون تو رو نشونه دارت بکنم

تو که بیقرار دیدن شب و ستاره ای
                                                واسه دیدن ستاره بی قرارت بکنم

مثل دریا بیقراری ، نمی تونی بمونی
                                              من چرا مثل یه برکه موندگارت بکنم
 
تو بگو خودت بگو ، با تو بمونم یا برم
                                   آخه من نمی خوام که تو رو غصه دارت بکنم

 



از من پرسید به خاطر چه
کسی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم به خاطر تو...
ولی با این حال به او گفتم به خاطر هیچ کس...

از من پرسید پس به خاطر چه
زنده ای؟ با اینکه دلم داد می زد به خاطر دل تو...

                 ولی با این حال با بغضی
غمگین به او گفتم به خاطر هیچ چیز...

      این بار من از او پرسیدم تو به خاطر چه کسی زنده هستی؟

                   در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود به من گفت:

به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است...
           



یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد                    طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد                   طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم

یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست            به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم

یادمان باشد که در این بهر دو رنگی و ریا                    دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم

یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست                 دگر آن روز پی قلب سیاهی نرویم

یادمان باشد اگر شمعی و پروانه به یکجا دیدیم             طلب سوختن بال و پر کس نکنیم

ولی آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم؟              یاد من هست طلب عشق ز هر کس نکنم

گو تو آخر که نه انصاف و نه عدل است و نه داد        دل دیوانه من بهر که افتاده به خاک

این همه گفتم و گفتم که رسم آخر کار           به تو ای عشق تو ای یار به تو ای بهر نیاز

یاد من هست که د یگر دل من تنها نیست          یاد من هست که دیگر دل تو مال من است

یاد من هست که باشم همه عمر بهر تو پاک            یاد تو باشم و هر دم بکنم راز و نیاز

یاد تو باشد از این پس من و تو ما شده ایم       هر دو عاشق دو پرستو دو مسافر شده ای



نوشته شده توسط: رعد سیاه

تولدت مبارک پنج شنبه 87/12/22 ساعت 7:32 عصر


تولدت مبارک مریم جان

شب بود روشنایی نبود حتی ستاره ای در آسمان دیده نمی شد...


ناگهان نوری چشمان عالمیان را مجذوب خود نمود.
من
نفهمیدم آن نور چیست و از کجا سرچشمه می گیرد ولی هر چه ثانیه ها می
گذشتند آن نور خیره کننده تر می شد . کمی دقت کردم که ناگهان فرشتگان را
در میان
یافتم.



از آنان پرسیدم این نور خیره کننده چیست؟ که بینا را نا بینا می کند؟
آنان گفتند فرشته ای متولد شد.



متعجب
باری دیگر به آسمان نگاه کردم نقاطی براق در میان چادر سیاه شب به چشم
میخورد. من خیال کردم آنان ستارگانند که چشمک زنان سوسو می کنند.
اما در همان زمان بود که فرشته ای به من گفت:اینها برق چشمان اشک ریز ملائک است زیرا او را از دست داده اند.


در آن لحظه برق چشمان من نیز دست به دست آسمان داد منتهی با یک تفاوت!
آنان از نعمت از دست دادن میگریستند و من از نعمت بدست آوردن .
گل همیشه بهارم !


 فردا تولد آفتاب است .


 



 


 


 


 


 


 


 


 


 









 تولد زندگی .تولد عشق.تولد تو...



با اینکه
 دقیقه ها فاصله بین من و توست ولی باز هم در کنار من و در قلب منی .با یک قلب شادو یک بغل گل سرخ تولدت را عاشقانه تر از هر سال تبریک میگویم.


تولدت مبارک یاس خوشبوی زندگی


تولدت مبارک مریم جان ، خوش اومدی گل سرخم ، منت گذاشتی ، تو رو جون من مراقب خودت باش.


خیلی دوست دارم .
 


 



نوشته شده توسط: رعد سیاه

aks یکشنبه 87/10/15 ساعت 9:38 عصر







نوشته شده توسط: رعد سیاه

قصه عشق یکشنبه 87/10/15 ساعت 9:37 عصر

روزی که خداوند انسان  را خلق می کرد ملائکه نظاره می کردند  و در پی  تفاوت ها

بودند. کسی پرسید:

خداوندا : این گلوله آتشین چیست که در سینه اش مدام می تپد.

فرمود:  دل است .

گفتند : به چه کار آید؟

فرمود: بر آن که لحظه ای بلرزد و عاشق شود.

یکی از ملائکه گفت: انسان که عاشق می شود چه کند؟

گفت: انسان همیشه عجول است و بی هیچ صبرو بردباری بیان می کند.

گفت: خدایا آیا وسیله ای برای ابراز عشق  در وجودش نهاده ای؟

خداوند لحظه ای درنگ کرد...

سپس فرمود: عشق را به هرکدام از اعضا که توانایی تحمل آن را داشته باشد

می سپارم...

 عشق را بر دست ها نهاد، اما لرزیدند....

به پاها سپرد....اما نپذیرفتند...

به زبان گفت تو عشق را بیان کن... بی شک تو می توانی....!

 اما زبان قاصر بود از بیان عشق و چندین روز به لکنت افتاد...

گفت بار خدایا تو تنها به من  آموخته ای  کارهای کوچک را بیان کنم....

 بیان عشق را به من نیاموخته ای، گمان کنم چشمها بتوانند....

چرا که پاکند و ساده ...

و خداوند تصمیم گرفت عشق را به چشم ها بسپارد .... سپس خطاب به

فرشتگان فرمود...

به چشم های انسان بیانی عطا می کنم که ناخواسته فریاد بزند دوستت دارم

و چقدر چشمان ما توانا هستند در بیان این جمله و چه کودکانه همه چیز را

می گویند....

برای دوست داشتن کسی لازم نیست به زبان بیاوری  که او را دوست داری

لازم نیست بگویی که برایش می میری و یا فریاد بر آوری که بی او نمی توانی ..

گاهی یک نگاه کافیست تا او بداند به اندازه ذره ای برایش مهم هستی

به اندازه ذره ای دلواپس او هستی...

و از دوریش تنها به اندازه لحظه ای دلتنگ می شوی...

یک نگاه کافیست تا او حس کند غروب ها که دلتنگ می شوی از میان صد ها

قطره اشکت تنها آخرین قطره را برای دوری او گریسته ای...

تنها یک نگاه...!!

آه

آه ای غریبه.... من تنها محتاج یک نیم نگاه تو ام ....


نوشته شده توسط: رعد سیاه

جملات عاشقانه یکشنبه 87/10/15 ساعت 9:36 عصر

نوشته شده توسط: رعد سیاه

ابر یکشنبه 87/10/15 ساعت 9:31 عصر

چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد

ما همه همسفریم

     اگر ابــر بودی به انتـظار اشکــــت می نشستم،

 

     اگر خورشید بودی در پرتو ات خود را گرم می کـردم،

 

     اگر باد بودی چون برگ خزان خود را بدستت می سپـردم،

 

     اگر خدا بودی به تو ایمان می آوردم تا بدانــی دوستت دارم،

 

     اگر هیــــــچ بودی از تو ابر سپیــــدی می ساخــــــــــتم،

         

     از تو خورشیــــــــد با شکـــــوهی بــــوجود مــــی آوردم،

 

     تو را نسیم ملایمی می کردم از تو خدایی بزرگ می ساختم،

 

     تا بـــــــــــدانی که فقــــط تو را  دوستت دارم


نوشته شده توسط: رعد سیاه


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
36036


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
1



:: درباره من ::

پسر مقدس

:: لینک به وبلاگ ::

پسر مقدس


:: آرشیو ::

سری اول
سری دوم
سری سوم
پاییز 1387
بهار 1387
دی 1387
مهر 1387



:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو