سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسر مقدس

فرشته چهارشنبه 87/3/8 ساعت 10:54 عصر
فرشته تصمیمش را گرفته بود.

پیش خدا رفت و گفت:

"
خدایا...می خواهم زمین را از نزدیک ببینم

.
اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.

دلم بی تاب تجربه ای زمینی است."

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت...

فرشته گفت:

"
تا بازگردم...بال هایم را اینجا می سپارم.

این بال ها در زمین چندان به کار من نمی ایند."

خداوند بال های فرشته را

بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:

"
بال هایت را به امانت نگاه می دارم

...
اما بترس که زمین اسیرت نکند...

زیرا خاک زمینم دامنگیر است..."

فرشته گفت:

"
باز می گردم...حتما باز می گردم.

این قولی است که

فرشته ای به خداوند می دهد."

فرشته به زمین آمد و

از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.

او هرکه را که می دید...به یاد می اورد.

..
زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.

اما نمی فهمید چرا این

فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت باز نمی گردند؟

روزها گذشت...و

با گذشت هر روز فرشته چیزی از یاد برد...و روزی رسید که

فرشته دیگر

چیزی از ان گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد...

نه بالش را نه قولش را...

فرشته فراموش کرد......فرشته در زمین ماند......

فرشته هرگز به بهشت بر نگشت...هرگز

نوشته شده توسط: رعد سیاه


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
36540


:: بازدیدهای امروز ::
18


:: بازدیدهای دیروز ::
88



:: درباره من ::

پسر مقدس

:: لینک به وبلاگ ::

پسر مقدس


:: آرشیو ::

سری اول
سری دوم
سری سوم
پاییز 1387
بهار 1387
دی 1387
مهر 1387



:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو