سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسر مقدس

زندگی شنبه 87/2/28 ساعت 2:7 عصر

زندگی واسه ما آدما مثل یه دفتر میمونه....

برگ اولش را خوش خط مینویسیم!

و دوست داری به آخرش برسه

وسطاش خسته میشی بد خط مینویسی...

و همش برگه ها رو حروم میکنه...اما آخرش که میرسه

جا کم میاره حسرت میخوره که چرا برگه هاشو حروم کرده...


نوشته شده توسط: رعد سیاه

شاعر و فرشته شنبه 87/2/28 ساعت 2:7 عصر

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند...

فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته...

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت...

و

فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد تا دهانش مزه عشق گرفت...

خداگفت:

دیگر تمام شد!....دیگر زندگی برای هردوی شما مشکل شد..!!!

زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود،زمین برایش کوچک است..

و

فرشته ای که مزه عشق را بچشد،آسمان برایش تنگ است...


نوشته شده توسط: رعد سیاه

زیبایی شنبه 87/2/28 ساعت 2:6 عصر

آنگاه که ضربه های تیشه زندگی را بر ریشه آرزوهایت حس میکنی...

به خاطر بیاور که...

زیبایی شهاب ها از شکستن قلب ستارگان است...


نوشته شده توسط: رعد سیاه

عشق یعنی... شنبه 87/2/21 ساعت 11:28 عصر


  عشق یعنی غصه و دلواپسی  



  عشق یعنی بی کسی در بی کسی  



  عشق یعنی از بدی عاری شدن  



  اشک از چشم دلت جاری شدن 



  عشق یعنی روزو شب در جستجو 



  عشق یعنی با مرادت گفتگو   



  عشق یعنی نفس خود را هی کنی  



  راه دشوار جنون را طی کنی 



   عشق یعنی سر فدای راه دوست   



  عشق یعنی هر چه داری مال اوست 



ashkepary


نوشته شده توسط: رعد سیاه

شعر زیبا شنبه 87/2/21 ساعت 11:26 عصر

 



 

پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زهره دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین شانه بهار
بی تو ولی زمینه پیدا شدن نداشت

چون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر واشدن نداشت


نوشته شده توسط: رعد سیاه

تقدیم به همه بازدید کنندگان شنبه 87/2/21 ساعت 11:25 عصر
 

نوشته شده توسط: رعد سیاه

من به چشم سیهت دوست گرفتار شدم جمعه 87/2/20 ساعت 10:56 عصر

من به چشم سیهت دوست گرفتار شدم 

بوسه بر خاک زدم از همه بی زار شدم 

راه میخانه به رویم چو ببستند دیدند 

یک نفس رفتم و این بارزدیوار شدم 

عاقبت کوزه ی می دست من مست افتاد 

بوالعجب بین که در آن حال مددکار شدم 

چون که بیدار شدم حمدوثنایت گفتم 

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم 

فارغ ازمسجد وبتخانه و میخانه شدم 

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم 

یوسفم را چو به بازار خدایان بردند 

با کلاف گنهم پیر خریدار شدم 

چون که یوسف بشد از آن من و بار گناه 

من خجلت زده در خدمت خمار شدم 

من تنها چوزدم دم زدمی از دم تو 

بین که امشب به خوشی شهره ی بازار شدم 


نوشته شده توسط: رعد سیاه

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
36520


:: بازدیدهای امروز ::
86


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

پسر مقدس

:: لینک به وبلاگ ::

پسر مقدس


:: آرشیو ::

سری اول
سری دوم
سری سوم
پاییز 1387
بهار 1387
دی 1387
مهر 1387



:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو